شهيده طاهره هاشمي در قامت يک خواهر (4)


 





 

درآمد
 

طاهره خردسال همپاي خواهران خود در راه پيمائي ها و جلسات شرکت داشت و با ذهن نوجوان خود همه چيز را به خاطر مي سپرد تا به موقع به کار گيرد و در پرتو تعاليم راستين ديني به بالاترين جايگاهي که خدا براي انسان مقرر کرده است، دست يابد. خواهر با غروري شادي بخش از آن روزها ياد مي کند.

از نخستين خاطراتي که ازخواهر شهيدتان به ياد مي آوريد، صحبت کنيد.
 

از بچگي همراه ما بود.ما پنج تا خواهر بوديم. خاور خانم بزرگ تر از همه ما بود و عصمت خانم از همه کوچک تر. من و معصومه خانم و طاهره و عصمت، همه جا با هم مي رفتيم. مادرم هميشه مي گفت شما چهار تا با هم نرويد. دوتا دوتا برويد و از حضرت يعقوب (ع) مي گفت که دوازده تا پسر داشت و مي گفت با هم نرويد که مورد چشم زخم واقع نشويد.

کجا مي رفتيد؟
 

من خودم معلم ابتدايي بودم و خواهرهايم همراه من به جلسات مذهبي که از طريق داداشم قاسم آقا، به ما معرفي مي شدند، مي آمدند. ايشان ما را در مورد مطالعات و جلسات راهنمايي مي کرد. اين جلسات گاهي مخفي بودند، گاهي هم مثل جلسات قرآن، آشکار بودند. به هر حال ما چهار تايي با هم مي رفتيم. اين جلسات تقريباً هفتگي بودند. مدتي خانمي به نام واسطي (اگر اشتباه نکنم) اين جلسات را اداره مي کرد که شوهرش پزشک بود. آنها اهل آمل نبودند. بعد آقاي محمود فرزانه که روحاني است، جلسات را اداره مي کردند. بسيار جلسات پرباري بودند.

خواهر شما قاعدتاً در اين ايامي که تعريفش را مي کنيد، بايد خيلي کوچک بوده باشد.
 

وقتي طاهره شهيد شد. عصمت کلاس پنجم ابتدايي بود. اينها به جاي بازي، دنبال ما مي آمدند. شايد هم در آن جلسات متوجه حرف ها نمي شدند، اما اشتياق عجيبي داشتند که همراه ما بيايند. يادم هست که يک بار در يکي از راه پيمايي ها که من پلاکارد کوچکي را به دست طاهره داده بودم. آقايي سرم داد زد که، «بچه به اين کوچکي را براي چه آورده اي براي تظاهرات؟ تيراندازي مي کنند و او را مي کشند.» از طرفداران حزب توده بود و بدجور توهين کرد. من گفتم، «همين بچه ها هستند که انقلاب خواهند کرد و فردا بار انقلاب را به دوش مي گيرند، اما او با عصبانيت بر سرم فرياد کشيد.

به نظر شما چرا خواهرتان به اين نوع کارها بيش از بازي و عالم کودکانه اش علاقه داشت؟
 

اين زمينه ها از دوران بچگي در همه ما بود. جو خانه ما يک جو مذهبي بود و مرحوم پدرم اهل نماز و روزه و قرآن بودند و ما از وقتي که خيلي کوچک بوديم، نماز مي خوانديم و از سن تکليف هم همگي روزه هايمان را کامل مي گرفتيم. لابد مادرم برايتان گفته اند که وقتي به دنيا آمد. مدتي مريض بود، به طوري که بعد از چند روز زن عمويم آمد و روي او پارچه سفيد انداخت و به رسم اينجا گلپر ريختند، يعني که در حال احتضار بود. هنوز شناسنامه نگرفته بودند و اسمش را خديجه گذاشته بودند. مادرم و بقيه به کلي از زنده بودن طاهره نااميد شده بودند که يک مرتبه ديدند دارد زير آن پارچه سفيد نفس مي کشد و بدنش حرکت مي کند. مادرم با خوشحالي مي گويند که انگار دارد نفس مي کشد. پارچه را از روي سرش عقب مي زنند و آيينه را مي گيرند جلوي دهانش و مي بينند که زنده است. اينجا بود که مادرم اسمش را گذاشتند طاهره. خواست خداوند بود که نميرد و بماند و شهيد شود. در دوره ابتدايي هم همه خواهرها غير از من درسخوان بودند. مادرمان خيلي براي درس ما زحمت کشيدند. خانواده متوسطي بوديم و پدرمان برنج فروش بودند و نه تا بچه داشتند که همگي درس مي خواندند و مادرم نهايت سعي خودشان را کردند. پدرم گاهي در مورد من که کم درس مي خواندم، به مادرم مي گفتند، «مي خواهي همه بچه هايت پشت ميزنشين شوند؟» مادرم مي گفتند، «من تلاش خودم را مي کنم.» و انصافاً تا حدود زيادي موفق هم شدند. طاهره از همان دوره ابتدايي خيلي درسخوان بود و در مدرسه معلم ها او و بقيه خواهرهايم را مي شناختند. دوره راهنمايي طاهره مصادف شد با انقلاب و او همراه ما به راه پيمايي مي آمد. خطش برخلاف من خيلي خوب بود. فاطمه و معصومه و طاهره، هر سه خيلي فعال بودند. فاطمه و معصومه در دبستان بودند و طاهره در دوره راهنمايي بود و خيلي فعاليت مي کرد. اخلاقش هم خيلي خوب بود. هر کسي هر حرفي مي زد. با اينکه نوجوان بود. برعکس بچه هاي همسن و سالش جواب نمي داد. طاهره به تقليد از برادرم که معماري مي خواند، کار طراحي را هم ياد گرفته بود. طراحي هايش را به او نشان مي داد. آن روزها نمايشگاه نقاشي و عکس و مقاله توي مدرسه زياد مي زدند. ما در خانه مان اتاق بزرگي داشتيم که بچه ها مي آمدند آنجا و اين چيزها را تهيه مي کردند. خواهرهايم کمکش مي کردند. من هم يک مقدار از نظر مالي کمکشان مي کردم که بتوانند اين کارها را بکنند. چون از طرف مدرسه پشتوانه اي نداشتند. طاهره خيلي کار مي کرد، منتهي چون اهل تظاهر و حرف زدن نبود، يک وقتي که دوستانش خسته مي شدند، سر و صدايشان را مي شنيدم که ما کار مي کنيم و تو کار نمي کني، اما او ابداً عصباني نمي شد و در صدد توضيح برنمي آمد که من اين کار را کرده ام و مي گذاشت که آنها هر قدر دلشان مي خواهد سر و صدا کنند.

اين همه صبر و حوصله را از چه کسي ياد گرفته بود؟
 

از مادرم. گاهي اوقات خود ما خواهرها حرفي به او مي زديم، ولي حتي يک بار هم نشد که به ما جواب سربالا بدهد. من الان مي بينم که بچه هاي دوره راهنمايي، هنوز به آنها حرفي نزدي، چطور پرخاش مي کنند، اما طاهره هميشه ساکت بود. البته خانواده ما کلاً جو آرامي داشت و هر نه تا بچه آرام بودند.
همسايه هايمان هميشه مي آمدند و مي گفتند، «ننه زهرا بچه هايش را خيلي خوب تربيت کرده. نه تا بچه ها هستند، صدا از خانه شان درنمي آيد. ما دو تا يا سه تا بچه داريم. محله را روي سرشان گذاشته اند.» خانه ما اتاق زياد داشت و حتي بعضي هايشان را اجاره مي داديم، هر کدام يک گوشه اي مي نشستيم و داداشمان که معماري مي خواند، تقريباً مراقب درس خواندن ما بود. خود به خود اين نظارت روي ما بود. پدرمان هم تحصيلکرده و داراي خانواده مذهبي بودند. دائي هايمان هم تقريباً همگي روحاني بودند و خود به خود ويژگي هاي اينها در تربيت ما نقش داشت. پدرمان نوحه و دعاهاي سحر و رمضان را مي آوردند و مي دادند ما مي خوانديم و اين مراسم را انجام مي دادند. همه اينها در تربيت بچه ها تأثير دارند. يادم هست اولين باري که قرآن را ياد مي گرفتيم، جايزه اي را برايمان در نظر مي گرفتند که خيلي روي ما تأثير داشت. پدر و مادرمان درباره حجاب ما هم خيلي حساس بودند. از وقتي که يادم مي آيد، ما چادر سر مي کرديم.

آيا طاهره با بقيه بچه ها فرق داشت؟
 

من اهل غلو کردن نيستم و اين شيوه را قبول ندارم. طاهره هم مثل همه بچه ها بود، اما اين خداوند است که از درون قلب انسان خبر دارد و بنده هايي را که شايسته شهادت هستند،انتخاب مي کند. برادرهايم همگي اهل فعاليت و بسيار انسان هاي شايسته اي هستند. همين حالا هم که همه سر خانه و زندگي هايمان هستيم، به خصوص اين برادرم عباس آقا که آمل هست، دائماً به ما سر مي زند. و مراقب است که اگر مشکلي داشته باشيم، حل کند، اما خواست خداوند نبود که اينها شهيد بشوند. هر چه که او مقدر کند، بايد تسليم شد. مهم اين است که انسان در هر وضعيتي مراقب کند که راه اشتباه نرود و وظايفش را در مقابل خدا و در مورد مردم، درست انجام بدهد. به نظر من بعضي از غلوهايي که در مورد شهدا مي کنند، صحيح نيست و آنها را از دسترسي نسلي که دنبال الگو مي گردد، دور مي کند. مهم ترين اصل در زندگي شهدا اخلاص و راستگويي و درستکاري است. دليل ندارد حرف هايي درباره شان بزنيم که فاقد اين ويژگي ها باشد. برادرهايم مثل پدرم آدم هاي تأثيرگذراي هستند. ما خواهرها کوچک بوديم و آنها بزرگ تر بودند و مهم تر از همه اينکه کاملاً در جريان مسائل روز و رويدادها بودند و ما را با درايت و دقت، راهنمائي مي کردند.

طاهره خانم به کدام يک از خواهرهايش بيشتر شباهت داشت؟
 

آن روزها از نظر قيافه به من شبيه بود. از نظر اخلاق و صبوري شايد به فاطمه رفته باشد. البته بقيه هم خيلي شلوغ نيستيم، ولي فاطمه خيلي صبور است. من وقتي از دوستان طاهره مي شنوم که او در کلاس شوخي و شلوغ مي کرده، تعجب مي کنم.يادم هست که همکلاسي هايش مي آمدند خانه مان و حتي گاهي شب ها هم مي ماندند. برادرم برايمان اعلاميه و نوار مي آورد و ما توي چمدان پنهان مي کرديم و بعد دست به دست مي چرخانديم و همه گوش مي کرديم.

نوار چه کساني بود؟
 

نوارهاي امام راحل و آيت الله سعيدي بودند. طاهره هم همراه دوستانش به اين نوارها گوش مي دادند. ما در آمل يک اکيپ بوديم که نوارها و کتاب ها را دست به دست مي گردانديم.من معلم بودم. بعضي از کتاب ها را مي خريدم و توي روستاها مي بردم و پخش مي کردم. خواهرهايم هم فعاليت مي کردند. طاهره هم زير خط ها و طرح هايش مي نوشت طاها که اول اسم کوچک و نام خانوادگي مان بود.

از فعاليت هاي گروهک هاي بعد از انقلاب چه چيزي را به ياد داريد؟
 

گروهک هاي مختلف، مخصوصاً منافقين و گروه هاي چپ خيلي در آمل فعال بودند. اينها وقتي مي ديدند که خواهرهاي من اين طور فعاليت مي کنند. مي آمدند و با آنها بحث مي کردند که شما چرا طرفدار انقلاب هستيد. اينها خرده بورژوا هستند. قبل از انقلاب و يا در آستانه انقلاب، ماهيت خيلي ها روشن نبود، ولي بعد از انقلاب خط ها جدا شدند. قبل از انقلاب در جلسات، همه با هم بوديم، ولي بعد از انقلاب ما را به جلساتشان راه نمي دادند. بعضي از آنها رفتند و رسماً وارد گروه هاي ديگر شدند و بعضي ها وارد عمليات مسلحانه هم شدند. ما همچنان به کلاس مرحوم آقاي دشتي مي رفتيم که هميشه جلساتشان پر بود و امتحاني هم مي گرفتند که طاهره هر کلاسي که مي رفت، يادداشت برمي داشت و تا چند سال پيش هم اين يادداشت ها نزد مادرم بود که آمدند گرفتند و پس ندادند.

از شهادت خواهرتان بگوييد.
 

ششم بهمن ماه سال 60 بود. قرار بود فردا عروسي خواهرم فاطمه باشد. مرغ و گوسفند کشته بوديم که از مهمان هايي که از شهرهاي مختلف مي آيند، پذيرايي کنيم. که نصف شب صداي تيراندازي در شهر بلند شد. معمولاً صداي تير مي آمد. ولي اين بار تيراندازي تا صبح ادامه پيدا کرد. وقت نماز بود که برادرم رفت نان بخرد و برگشت و گفت که گروهک ها به شهر حمله کرده اند صبحانه خورده نخورده گذاشت و رفت و از فرمانداري اسلحه گرفت.

کدام برادرتان؟
 

عباس آقا. سربازي رفته بود و تيراندازي بلد بود. ما خواهرها هم همگي رفتيم بيرون. پدرم بيمار و در منزل بودند. کيسه هيا برنج را خالي مي کردند. بعضي ها را هم مي دوختند و مي گفتند ببرند براي سنگر. شهر شده بود مثل يک شهر جنگي. هر کسي را که دستشان مي رسيد مي زدند. کل شهر و روستاهاي اطراف براي دفاع از شهر آمدند و مهاجمين جايي براي ماندن نديدند. غير از درد و رنجي که بر مردم تحميل شد، اما آن وحدت و يکپارچگي و دفاع جمعي واقعاً شيرين بود. طاهره صبح آن روز براي برادرم تعريف کرده بود که، «خواب ديده ام شهيد شده ام.» و برادرم با او شوخي کرده بود که، «پس خوب است برايت مجلس فاتحه بگيريم.» گفته بود، «خواب ديدم که با يکي از بچه هاي ديگر در مجلسي هستيم که شهيد بهشتي بودند.» آن روز، طاهره با دوستش از مدرسه آمدند خانه و ناهار را خانه ما بودند. بعد از ظهر هم رفته بودند و گوني و دارو و وسايل جمع کرده بودند. فردايش که همه شنيدند طاهره شهيد شده، مي آمدند و با حسرت و دريغ مي گفتند که چطور آمده بود و وسايل جمع مي کرد. خيلي تعجب مي کنم. هرگز سابقه نداشت که ما بچه ها شب جايي بمانيم. آن روز بعد از ظهر طاهره گفت مي رود دوستش را برساند و اگر شب دير شد، همان جا مي ماند. ما همگي مشغول تدارک براي مهماني بوديم و خيلي برايم عجيب است که براي اولين بار، آن هم آن شب اين حرف را زد. او رفت و شب نيامد و ما هم خيالمان راحت بود که خانه دوستش مانده. تلفن هم نداشتند که خبر بگيريم. اساساً توي شهر تلفن خيلي کم بود. در جاده هراز مورد اصابت گلوله قرار مي گيرد. بچه هاي سپاه طاهره را به بيمارستان مي برند. دوست طاهره هم شوکه مي شود. فردا صبح مادرش آمد و خبر داد. تا مدت ها حال مينا خيلي بد بود و ما جرئت نمي کرديم سراغش را بگيريم. يکي دو باري خانه ما آمد و ديگر نيامد. انگار که خجالت مي کشيد که طاهره مي خواسته او را برساند و اين طور شده.

خواهر شهيد بودن آسان است يا سخت؟
 

سخت است. بايد خيلي بيشتر از قبل رعايت کرد. اسباب افتخار هم هست و هر جا که مي رويم، همه به ما با احترام و عزت نگاه مي کنند.

نسل فعلي، خواهر شما را خوب مي شناسند؟
 

بچه هاي بسيجي سال او را مي گيرند و پيگير هستند و مدارس برنامه دارند. تا مدت ها هم به خانه ما مي آمدند و ما برايشان صحبت مي کرديم.

تأثير شهادت او روي زندگي خواهر و برادرها چه بود؟
 

نوع ازدواج هاي ما سواي روحيه مذهبي که داشتيم، به خاطر شهادت خواهرمان با مراعات بيشتري همراه بود. شوهر خود من بسيار مذهبي هستند و در تمام آمل به اين ويژگي شهرت دارند. بديهي است که شهادت طاهره، هم تقيد ما را به بسياري مسائل بيشتر کرد و هم موجب شد که بچه هايمان الگوي ملموس تر و نزديک تري داشته باشند. من سه فرزند دارم که الحمدالله همگي خوب و سر به راه هستند و تأثير طاهره را در زندگي آنها به وضوح احساس مي کنم.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 27